معنی گدا و دریوزه

حل جدول

گدا و دریوزه

متکدی


دریوزه

گدا


گدا

سائل، دریوزه

دریوزه

دریوزه، دک، سائل، متکدی

سائل، دریوزه، متکدی

سائل، بی نوا، تهیدست، فقیر، مفلس، ممسک، لئیم، دریوزه گر، متکدی


گدا و سائل

دریوزه

لغت نامه دهخدا

دریوزه

دریوزه. [دَرْ زَ / زِ] (اِ) به معنی دریوز است که کدیه و گدائی باشد. (برهان). آویختن از درها برای سؤال یعنی گدائی، و دریوز و دریوزه به معنی جستجو کردن از در که عبارت از گدائی است، و دریوز به معنی گدا نیز آمده چه یوز به معنی جستجو و جوینده هر دو صحیح است، و درویزه مقلوب دریوزه است. (غیاث). نان خواستن. (اوبهی). کدیه و گدائی باشد، و بالفظ کردن و آمدن و فرستادن مستعمل است. (آنندراج). گدای دریوزه، روان خواه. (فرهنگ اسدی). سؤال. درویزه. درویژه. کدیه و گدایی و بینوائی و فقیری و تنگدستی و سؤال و درخواست و ذخیره ٔ مبرات. (ناظم الاطباء). ورجوع به درویزه و درویش شود: تا روزی بهردفع بی نوائی به اسم گدائی مرا بر در زندان آوردند وبرای کدیه و دریوزه برپای کردند. (مقامات حمیدی).
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه.
خاقانی.
ای بر در زمانه به دریوزه ٔ امان
زان در خدا دهاد کز این در گذشتنی است.
خاقانی.
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسه ٔاو خطاست دریوزه.
خاقانی.
از پی دریوزه ٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدائی میدهد.
خاقانی.
عقل را به کدخدایی فرومی دارم تا آب و نان از دریوزه ٔ صحت بدست می آورد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 89). در کاسه ٔ پیروزه ٔ فلک همین یک مشت خاک بدست کرده کز آن دریوزه ٔ چاشت و شام توان طلبید. (منشآت خاقانی ص 150).
وانکه عنان از دو جهان تافته ست
قوت ز دریوزه ٔ دل یافته ست.
نظامی.
وعده به دروازه ٔ گوش آمده
خنده به دریوزه ٔ نوش آمده
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه حذر روغنش.
نظامی.
گوش به دریوزه ٔ انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار.
نظامی.
جامه ٔ دریوزه در آتش نهاد
خرقه ٔ پیروزه را زنار کرد.
عطار.
چند از این صبر و از این سه روزه چند
چند ازین زنبیل و این دریوزه چند.
مولوی.
یا به دریوزه ٔ مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول.
مولوی.
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی، آب ده این بارمرا.
مولوی (غزلیات).
که پیری به دریوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد.
سعدی.
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
تمنا کندعارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی.
بنازم به سرمایه ٔ فضل خویش
به دریوزه آورده ام دست پیش.
سعدی.
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت. (گلستان سعدی).
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
میروم بردرتو هر روزه
شی ٔ لله زنان به دریوزه.
جامی (آنندراج از سلسله الذهب).
انگشت هنرور کلید روزی است و دست بی هنر کفچه ٔ دریوزه. (امثال و حکم).
- اهل دریوزه، گدا:
گفت در دین اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.
سعدی.
- زنبیل دریوزه، زنبیل گدایی:
شکم تا سرآگنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ.
سعدی.
- لقمه ٔ دریوزه، لقمه ٔ گدایی:
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه ٔ دریوزه گو مباش.
سعدی.
بی نان وقف و لقمه ٔ دریوزه زاهد است. (گلستان سعدی). || این کلمه در عبارت زیر از سفرنامه ٔ ناصرخسرو آمده است و معنی مقصوره یا خانقاه دارد، و توسعاً می توان محلی گفت که در آن صوفیان را چیزی برند و دهند: و بر پهنای مسجد [در جام ِ بیت المقدس] رواقی است و برآن دیوار دری است بیرون آن در دو دریوزه ٔ صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته وخلقی از متصوفه همیشه آنجا مقیم باشند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 39). و رجوع به درویزه شود.


دریوزه گر

دریوزه گر. [دَرْ زَ / زِ گ َ] (ص مرکب) آنکه کارش دریوزه باشد. گدا. سائل. (یادداشت مرحوم دهخدا).


گدا

گدا.[گ َ / گ ِ] (ص، اِ) در اوستایی گد (خواهش کردن، خواستن)، هندی باستان گوئیدیو (خواهش میکنم)، کردی مستعار گهدا (گدا)، گیلکی گدا. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || سائل بکف. دریوزه گر. راه نشین. دریوزه گر و سائل. (آنندراج). آنکه زبان به سؤال گشاید نزد همه کس. گدای.فقیر. مسکین. کشه. (صحاح الفرس). درویش. محتاج: هطره؛ زاری و تذلل گدا پیش توانگر وقت. (منتهی الارب).
هرگز جمال مال ندیده ست جز بخواب
هرکو گدای از پس دیگر گدا شده ست.
ناصرخسرو.
در جمله، من گدا کیم آخر
نه رستم زالم و نه دستانم.
مسعودسعد.
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گداباشد.
مسعودسعد.
چیست در چشم عقل ناخوشتر
در جهان از گدای کبرآور.
سنائی.
هرچه داری براه حق بگذار
کز گدایان ظریفتر ایثار.
سنائی.
به گدایی بگفتم ای نادان
دین به دنیا مده تو از پی نان.
سنائی.
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمان است وگر قارون گداست.
انوری.
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384).
گر بگویم که چه دیدم از تو
هیچکس گفت گدا نپذیرد.
عطار.
بر من منگر تا دگران چشم ندارند
از دست گدایان نتوان کرد ثوابی.
سعدی.
نگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست.
سعدی.
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر.
سعدی.
گر گدا پیش رو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.
سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان شاد جنبد که سلطان شام.
سعدی.
محک داندکه زر چیست و گدا داند که ممسک کیست. (گلستان سعدی). محال عقل است اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پرشود. (گلستان سعدی). گفت: ای خداوند! روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد دست همت به مال چو من گدا آلوده کردن. (گلستان سعدی).
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی بما.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 209).
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوم.
مولوی (ایضاً ص 452).
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آنکه دولت جاودان به.
حافظ.
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند.
حافظ.
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
در ایام خط از عاشق عنانداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده ٔ شب بی حیا گردد.
صائب.
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا پای لنگ و دست شل است.
صائب.
فلک با تنگ چشمان گوشه ٔچشم دگر دارد
که چون فرزند کور آید شود چشم گدا روشن.
صائب.
به حرص شهریان صد خانه ٔ زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا.
صائب.
تو شهی و کشور جان ترا تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا که نظر به حال گدا کنی.
هاتف اصفهانی (دیوان چ وحید دستگردی چ 3 ص 84).
مرد بی فضل گرچه پیوسته ست
پیش دانادلان گدای ره است.
مکتبی.
تو چون گدای کاهل جاهل نشسته ای
بر در خموش و خانه خدا از تو بی خبر.
قاآنی.
- خانه ٔ گدایان، خانه ٔ زیرین نرد، یعنی خانه ٔ یک.
ترکیب ها:
- گداصفت. گداصورت. گداچشم. گدارو. گدازاده. گداطبع. گدافطرت. گداگرسنه. گداگشنه. گدامنش. گداهمت. نرگدا. رجوع به این مدخل ها شود.
- امثال:
آدم گدا اینهمه ادا.
آدم گدا نه عروسیش باشد نه عزاش.
از گدا چه یک نان بگیرند چه بدهند یکسان است.
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست ؟
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست.
گدا بهر طمع فرزند خود را کور میخواهد.
گدا به گدا رحمت به خدا، گدائی از چون خود خواهد، ناداری از ناداری چیز طلبد.
گدا در جهنم نشسته است.
گدا را که رو دادی خویش می شود (صاحبخانه میشود).
گدا را گفتند خوش آمدی توبره کشید پیش آمد.
گدا روسیاه است. (آنندراج).
گدا روسیاه و توبره پر است.
گدا گدا را نمیتواند ببیند.
گداها را میگیرند، امید تو بی جاست، چنان نیست که تو خواهی.
گدای جهودها (ارمنیها) است نه دنیا دارد نه آخرت.
گدای درزن ! مول کتک زن. (گدای درزن ندیدم ! مول کتک زن ندیدم).
گدای نیک سرانجام به از پادشاه بدفرجام.
مثل گدای آزادخان هم باید پولش داد وهم دستش را بوسید، یعنی در عین گدائی پرمدعاست.
مثل گدای سامره است.
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.
حافظ.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.


دریوزه گری

دریوزه گری. [دَرْ زَ / زِ گ َ] (حامص مرکب) عمل دریوزه گر. سؤال. گدائی. کدیه. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

دریوزه

گدایی، گدایی در خانه‌ها،
* دریوزه کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [قدیمی] گدایی کردن: نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن / شمع خود را می‌بری دل‌مرده زاین محفل چرا (صائب: ۱۹)،

فرهنگ معین

گدا

(گَ یا گِ) (ص.) سایل، دریوزه گر.،~ی سامره کنایه از: گدای بسیار سمج.، ~گشنه بسیار فقیر.


دریوزه

فقر، تهیدستی، گدایی. [خوانش: (دَ زِ) (اِ.)]

معادل ابجد

گدا و دریوزه

263

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری